دوباره مجنون ،دوباره بیقرار ، مثل گردباد وحشی بیابانگرد چرخ می زنم و به گرد و خاک ، پیراهن خود را می سایم و می روم و می آیم ... میان مروه و صفای این بیابان بی انتها هروله می کنم و « عشق » تنها تندیس یک شعار کودکانه است که از ذهن جستجوگر من آویزان شده است !
کاش دنیا رنگش مثل قلب من سفید بود یا که سبز ! من همان مسافر اعتدال ربیعی تردید و هجوم هستم ... و امروز فاتح از نبرد خویشتن با خویشتن به سوی تو دست دارز کرده ام .... ببین مرا ! به خاطر دیدنت تمام لحظه های سوختن درآتش خشم و بیداد تو را به جان خریده ام ! عشق در خانه چشمان من مثل یک اشک حلقه زده است و من پیوسته می پرسم : « خانه دوست کجاست ؟ ... »
نویسنده: ارسلان(چهارشنبه 85/3/10 ساعت 5:55 عصر)